یک غزل از رضا جمشیدی
یک سنگ به دستم بده تا صلح بجویم
از دایره ی سبز پر از عشق بگویم
بگذار که گلهای سر دختر افغان
با حسرت مادر شدنی دور ببویم
آنجا که عروسک خبری تلخ به من داد
یک کودک پرپر شده آورد به سویم
هی گریه نکردم که دلم وا شود آخر
بغضی به بلندای خدا مانده گلویم
می لرزد و پر خون شده دستان فلسطین
فریاد کشان چنگ کشد بر سر و رویم
بگذار که انگشت ترک خورده ی او را
چون شانه ی دردی بکشم داخل مویم
یک سنگ به دستم بده تا جنگ نباشد
یک شاخه ی زیتون بده تا عشق بجویم
+ نوشته شده در چهارشنبه سوم آبان ۱۳۹۱ ساعت 20:35 توسط رضاجمشیدی
|