غزلی تازه از رضا جمشیدی

غزلی تازه از رضا جمشیدی

عاشق شده ام عاشق چشمان تو لیلا
آنقدر که اهلی شده ام در دل آنها
هر وقت که از کوچه ما می گذری تو
هم هلهله خواهد شد و هم غلغله بر پا
با رفتن تلخت دل این کوچه شکستی
هر کس به طریقی تسلی می دهد آن را
مهتاب ترین حادثه چشمان تو هستند
در تیرگی مطلق و تاریکی شبها
این بغض پر از واژه ی برگرد مرا کشت
لبریز سووالم.پرم از وحشت و آیا
برگرد که اوضاع دلم بی تو خراب است
لیلا چِقَدَر جای تو خالیست در اینجا
بگذار که یکبار دگر راست بگویم
عاشق شده ام عاشق چشمان تو لیلا

یک غزل از رضا جمشیدی

یک سنگ به دستم بده تا صلح بجویم
از دایره ی سبز پر از عشق بگویم
بگذار که گلهای سر دختر افغان
با حسرت مادر شدنی دور ببویم
آنجا که عروسک خبری تلخ به من داد
یک کودک پرپر شده آورد به سویم
هی گریه نکردم که دلم وا شود آخر
بغضی به بلندای خدا مانده گلویم
می لرزد و پر خون شده دستان فلسطین
فریاد کشان چنگ کشد بر سر و رویم
بگذار که انگشت ترک خورده ی او را
چون شانه ی دردی بکشم داخل مویم
یک سنگ به دستم بده تا جنگ نباشد
یک شاخه ی زیتون بده تا عشق بجویم