غزلی تازه از رضا جمشیدی

غزلی تازه از رضا جمشیدی

**

در كشور خشكيده­ي من،نام تو،باران

قدت به بلنداي تمامي درختان

از دفتر مشق شبمان فاصله بردار

با جذبه­ي چشمت به دلم نور بيفشان

هر چار طرف بسته شده راه رسيدن

احساس بدي مثل ترافيك خيابان

اي حضرت باران كه پر از حادثه هايي

گيسو بده بر باد و بلرزان و برقصان

يك خانه بنا كن پرِ عاشق شدني خوب

بر سينه ي نفرين شده­ي اين ده ويران

ليوان مرا پر بكن از آب بهاري

داغان شده ام در دل سرماي زمستان

از قسمت قرمز شده­ي چشم سياهم

يك جاده­ي امني به دلم مي رسد آسان

هر گاه دلت خواست قدم رنجه نمايي

يك قصر قشنگي شده ام ويژه­ي مهمان

تعريف نباشد كم و كسريي ندارد

در آمدنت شك نكن اي شاه پريان

من روزه­ي يك مملكت حادثه خيزم

ما دست به دامان تو هستيم،تو،باران

شعري از رضا جمشيدي

شعري از رضا جمشيدي

مه زانم ئه­و  سه­ر گُل نازه توني

شكوفه گان نرم و تازه توني

مه زانم ئه­ر چه­ويل تو بنورن

پروانه گان له  قه­ي گُليله تورن

واي له ده­س ناز تماشاي چه­ود

له خنجگه­ي بژانگ خه­مياي چه­ود

واي نيزانيد چه كه­يدن چه­ود

چه خلخله­يگ ها دل گيس كه­ود

ئه­و گه­نم ناو بهيشته تو بيد

حضرت ئايم دل خوه­ي دا وه پيد

تو بيده­سه جواو فاله­يل گشت

باس تنه له ناو ماله­يل گشت

دردد له بان سر تمام داره­يل

سه­وز تره­ك له سه­وزي وه­هاره­يل

بيلا چه­ود چه­رخ بخوه­ي وه لامان

بيلا گري ناز بكه­ي ارامان

بيلا چه­ود له وه­ر چه­ويلمان بو

سايه­ي چه­ود له ناو خه­ويلمان بو

یک غزل از رضا جمشيدي

یک غزل از رضا جمشيدي

با اين عذاب مانده در اندوه افكارم

آخر چگونه مي شود دست از تو بردارم

وقتي كه روبروي من تنها تو پيدايي

وقتي كه با تمام جانم دوستت دارم

هر شب براي چشم تو هي قصه مي گويم

تا صبح در كنارشان بيمار و بيدارم

بانو دو بيت پيش ذكر خيرتان گذشت

جسارتست گفته بودم دوستت دارم

برگرد اي سخاوت زيباي احساسم

برگرد بي تو مملو از كابوس ديوارم

تنها خيال مبهمت در باورم مانده

بگذار تا براي آن هم شكر بگذارم

اما به من نگو فراموشت كنم روزي

آخر چگونه مي شود دست از تو بردارم