غزلی تازه از رضا جمشیدی

مانند سلامی شده ای ورد زبانم
بگذار که همسایه ی چشم تو بمانم
بگذار به پ‍ابوس دلت هر شب و هر صبح
یک سوره ی پر حادثه از عشق بخوانم
یک رود پر از گریه به چشمان تو جاریست
ای درد همان گریه ی زیبات به جانم
تقدیر من اینست گرفتار قفسهام
با تنبک دستات بیا و برهانم
در بندر زیبای تو قایق شده ام تا
پارو بزنم تا به لبت خنده نشانم
هر روز به دنبال تو. هرشب به خیالت
عمریست که اینگونه گذشته ست زمانم